در جاده ای که انتهایش معلوم نیست،پیاده یا سوار بودن فرقی نمیکنه....
اما اگر همراهی داشته باشی که تنهات نذاره...
بی انتها بودن جاده برات آرزو میشه........
والدینمخیلی کمکم کردند، دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ایبود. فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدمبود…!
اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود کهگاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتینداشته باشم. یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برمخونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی! سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنهابود و بلافاصله رک و راست به من گفت
اگه همین الان 50 هزار تومان به من بدیبعدش حاضرم با تو...
من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم. اونگفت: من میرم توی اتاق و اگه مایلی بیا پیشم.
وقتی که داشت از پله ها بالامی رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف درساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم..
یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلودپدر نامزدم مواجه شدم!!
پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحانما موفق بیرون اومدی…!
ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم و هیچکس روبهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم. به خانواده ی ما خوشاومدی..
نتیجه اخلاقی:همیشه سعی کنید کیف پولتون رو توی داشبوردماشینتون بذارید شاید براتون شانس بیاره....!
کاش خدا از پشت اون ابرها میومد بیرون... و محکم گوشمو میگرفت و میکشید و میگفت: آهـــــــــــــای همینی که هست انقدر غر نزن... بعد یواشکی چشمک میزد و میگفت: غصه نخور،همه چی درست میشه...
کاش حداقل جوانمردی میکردی;
و "مهربانی ام" را بهانه ی رفتنت نمیکردی!
تا من مجبور نشوم هر روز "سنگ" را نشان دلم بدهم
و بگویم اگر مثل این بودی...
او"نمیرفت"!!!!!!
نامم را پدرم انتخاب کرد ، و نام خانوادگیم را یکی از اجدام ،
دیگر بس است ، راهم را خودم انتخاب خواهم کرد
[ چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:,
] [ 19:2 ] [ مرتضاااااااا ]
درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
امیدوارم که مطالب این وبلاگ مورد استفاده شما قرار گیرد.
چهار چيز است که قابل بازيابي نيست سنگ پس از پرتاب شدن،
سخن پس از گفته شدن، فرصت پس از از دست رفتن، و زمان پس از سپري شدن.