حرف های دلنشین من و تو

عجبــــ وفـــايـــي دآرد اين دلتنگــــي...!


تنهـــــاش که ميـــذآريـــي ميــري تو جمـــع و کلّي ميگـــي و

ميخنــــدي...


بعد کـــه از همه جـــدآ شدي از کـُنـــج تآريکـــي ميآد بيرون


مي ايستـــه بغـــل دستــتــــ ... دســتـــ گرمشـــو ميذاره رو شونتــــ


بر ميگـــرده در گوشــتـــ ميگـــه:


خـــوبــي رفيـــق؟؟!!بـــآزم خودمـــم و خـــودتــــ ...

[ جمعه 28 تير 1392برچسب:, ] [ 11:30 ] [ مرتضاااااااا ]

حکایت عجیبیست

رفتار ما آدم ها را خدا می بیند و فاش نمی کند.


مردم نمی بینند و فریاد می زنند….. !!!

[ پنج شنبه 27 تير 1392برچسب:, ] [ 17:38 ] [ مرتضاااااااا ]

نگاه تــــــو


مـــرا عاشق تر از پیـــــش می کند


چه معجـــونی می شود


زندگــــی


با لمسِ دستان تــــو


با حسِ عشــــــــــقِ تـــــو

[ پنج شنبه 27 تير 1392برچسب:, ] [ 17:10 ] [ مرتضاااااااا ]

گفتــــه بودم لَب تَر کُني


ميميرم برايت


امــــــا


نه اين کـه لب هايت


با لب هاي ديگري تـَر شود

[ چهار شنبه 26 تير 1392برچسب:, ] [ 17:57 ] [ مرتضاااااااا ]

 آهــــاے آدم هــــا (!)


مـــــرا ڪہ هـیـچ مـقـصـدے بـه نـامـم


و هـیـچ چـشـمـے در انـتـظـارم نـیـسـت را


بـبـخـشـیـد ...


ڪہ بـا بـودنـم تـرافـیـڪ ڪـــرده ام

[ چهار شنبه 26 تير 1392برچسب:, ] [ 11:58 ] [ مرتضاااااااا ]
گاهي حس ميكنم اينجايي و باهات حرف ميزنم

اونقد بهم نزديكي كه ميام كنارت بهت دس ميزنم

يه وقتاييم كه خيلي دلتنگت ميشم بغلت ميكنم

اونقد بهت وابستم كه دارم باهات زندگي ميكنم
[ چهار شنبه 26 تير 1392برچسب:, ] [ 11:49 ] [ مرتضاااااااا ]

وقتی تو نیستی …

شادی کلام نامفهومی ست !

و ” دوستت می‌دارم ” رازی‌ ست

که در میان حنجره‌ ام دق می‌کند

و من چگونه بی‌ تو نگیرد دلم ؟

اینجا که ساعت وآیینه و هوا … به تو معتادند...

[ دو شنبه 24 تير 1392برچسب:, ] [ 23:1 ] [ مرتضاااااااا ]

پیش از آنی که به چشمان تو عادت بکنم

 باید ای دوست به هجران تو عادت بکنم

یا نباید به سرآغاز تو نزدیک شوم

 یا از آغاز به پایان تو عادت بکنم

بهتر آن است که چشم از تو بپوشم انگار

تا به چشمان پشیمان تو عادت بکنم

[ دو شنبه 24 تير 1392برچسب:, ] [ 23:0 ] [ مرتضاااااااا ]

این روزها حالم خراب است
.
.
کسی که باید باشد نیست!!!

[ دو شنبه 24 تير 1392برچسب:, ] [ 22:56 ] [ مرتضاااااااا ]

میگن اونی که واقعا دوست داشته بـاشه ..
شاید اذیتت کنه..
ولی هیچ وقت عذابت نـمیده..
شاید چند روزی هم حالتو نپرسه ..
ولی همه حـواسش پـیشِ تـوئه..
شاید بـاهات قـهر کنه ..
ولی هیچ وقت راحت ازت دل نمی کنه !!!

یعنی  منو دوست  نداشت  که راحت ازم  دل  کند ؟

 

[ یک شنبه 23 تير 1392برچسب:, ] [ 18:43 ] [ مرتضاااااااا ]

من دیوانه نیستم فقط کمی تنهایم

به من نخند ، من هم روزگاری عزیز دل کسی بودم

الان  دیگر عزیز دلش  نیستم

[ یک شنبه 23 تير 1392برچسب:, ] [ 18:40 ] [ مرتضاااااااا ]

همیشه در سختی ها به خودم می گفتم

” این نیز بگذرد ..”

هنوز هم می گویم ..

اما حال می دانم آنچه می گذرد عمرِ من است ، نه سختی ها







 

[ یک شنبه 23 تير 1392برچسب:, ] [ 18:30 ] [ مرتضاااااااا ]

دلیل تنهاییم را تازه فهمیدم

وقتی محبت کردم و تنها شدم،

وقتی دوست داشتم و تنها ماندم...

دانستم;

باید تنها شد و تنها ماند تا خدا را فهمید

[ یک شنبه 23 تير 1392برچسب:, ] [ 18:5 ] [ مرتضاااااااا ]

انصاف نیست …

دنیا آنقدر کوچک باشد که آدم های تکراری را روزی هزار بار ببینی …

و آنقدر بزرگ باشد …

که نتوانی آن کس را که دلت میخواهد حتی یک بار ببینی …

 

[ شنبه 22 تير 1392برچسب:, ] [ 17:5 ] [ مرتضاااااااا ]

اینکه باید فراموشت می کردم را

فراموش کردم


تو تکراری ترین حضور روزگار منی


عجیب


به بودن تو


از آن سوی فاصله ها


خو گرفته ام
...

[ شنبه 22 تير 1392برچسب:, ] [ 16:57 ] [ مرتضاااااااا ]

بازمم چای  شکر داره  که  این سایت  مشکلش حل  شد و  ما تونستیم بیام  و مطالب بزاریم  داخل  سایتمون  از  بس اومده بودم  و میگفت  کد تصویر  وارد شده  اشتباه هست  دیگه  خسته شده بووودم 

خوووووووووووش   اومدم  بازاووووومدم     

 

[ شنبه 22 تير 1392برچسب:, ] [ 11:0 ] [ مرتضاااااااا ]

خانوووووووم….شــماره بدم؟؟؟؟؟؟

خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟

خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟

اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!

بیچــاره اصـلا” اهل این حرفـــــها نبود…این قضیه به شدت آزارش می داد.

تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل

زندگیش بازگردد.

روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت…

شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی….!

دخترک وارد حیاط امامزاده شد…خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند…

دردش گفتنی نبود….!!!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شدو کنار ضریح نشست.

زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن…

چند ساعت بعد، دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…

خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!

دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه

برساند…به سرعت از آنجا خارج شد…وارد شــــهر شد…

امــــا…اما انگار چیزی شده بود…دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!

انگار محترم شده بود… نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!

احساس امنیت کرد…با خود گفت: مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!!

فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!

یک لحظه به خود آمد…

دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته…!


 

[ سه شنبه 4 تير 1392برچسب:, ] [ 10:47 ] [ مرتضاااااااا ]

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم که مطالب این وبلاگ مورد استفاده شما قرار گیرد. چهار چيز است که قابل بازيابي نيست سنگ پس از پرتاب شدن، سخن پس از گفته شدن، فرصت پس از از دست رفتن، و زمان پس از سپري شدن.